امروز بالاخره وقتی پبدا کردم که بیام چند خبری که توی این چند روز اتفاق افتاد رو بنویسم
اول اکه این هفته از طرف مهد برای بچه های پیش دبستانی تولد گرفته بودند البته که همون روز مصادف
با روز اسبا ب بازی بود که بچه ها میتونستند با خودشون اسباب بازی ببرند و شما خودتون تصور کنید که من
بیچاره چقدر باید لوازم باخودم میبردم اول وسایل مائده رو اماده کردم بعد برای جناب بابا صبحونه و ناهار
اماده کردم که ببره و بعدهم یه عالمه وسایل برای مارال خانم اسبا ب بازیهای که شب قبل اماده کرده
بود هرچند که روز اسباب بازی فقط باید یه اسباببازی ببرند اما کو گوش شنوا؟؟؟؟؟؟؟؟؟ صبحونه و ناهار
وغیره ویه عالمه گل سر وموگیر و غیره ( خوب دختراخیلی بقول معروف زلم زیمبوه دارن)وبه اضافه ی
وسائل خودم
راهی سرکار شدیم که اونجا بود دیدم ای داد بیداد عروسک مارال و گل سرو موگیر
وبرس اونو جا گذاشتم دیگه خودتون میتونید تصور کنید که چه حالی پبدا کردم البته مارال فرشته
مهربون من وقتی دید خودم به اندازه کافی ناراحت شدم گفت مامان اشکال نداره حالا با بازی فکری
که اوردم بازی میکنم موهام که خوبه گفتم میرم برات برس میخرم و بعدا میام موهات رو مرتب میکنم
خوبیش به اینه که یه مرکز فرهنگی سرکار داریم که رفته رفته تبدیل به لوازم التحریری و خرازی شده
بعد از یکی دوساعت که کار کردم رفتم و چند گیر سر وبرس و غیره خریدم ورفتم مهد دیدم
که مارال گریه کرده تا منو دید صورتش رو پا ک کرد گفتم چی شده عزیزم گفت : مامان فاطمه
گفته چون عروسک نیاوردی منم باهات بازی نمیکنم و عروسکم هم دستت نمیدم ( اخه با فاطمه
ازهمه صمیمی تره ) امان از دست این بچه های شیطون گفتم اشکال نداره گریه نکن لباسشو رو عوض
کردم وبهش گفتم نرو کلاس
تا من برگردم باعجله رفتم دوباره لوازم التحریری و یه عروسک براش خریدم وای که
چقدر مارال خوشکلم خوشحال شد ( آخه چون اشتباه ازمن بود که عروسکش رو فراموش کرده بودم )
ظهر هم که رفتم دنبالش دیدم که یه کره زمین خوشکل از طرف مهد بهشون هدیه داده بودن
که مارال چقدر ذوق زده شده بود چونکه معلم مهربونشون قبلا اقیانوسها رو بهشون یادداده بودن
خبربعد هم که مامان وبابای خودم چند روز دیگه عازم مکه مکرمه هستند که این روزا من خیلی
حوصله ندارم چونکه هربار یاد خونه خدا میفتم آرزو میکنم که منم برم
چند سال پیش خواب مکه رو دیدم که ازاون خواب به بعد دیگه بقول معروف هوایی شدم یعنی میشه
منم برم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
حالا مارال دیگه ازروزی کروی زمین ایران رو میبینه بعدش میگه مکه کجاست نشونش دادم میگه
چه نزدیکه مامان جون از خونه که بیرون بیاد ن میرن اینجا خیلی دور نیست ماهم بریم
اتفاق بعدهم که دوباره جناب بابا دستش آسیب دید و مجبور تا مدتها اونو باند پیچی کنه منم بهش
میگم تا این دستت رو ناقص نکنی ول کن نیستی ()